وبلاگicon
سیره اخلاقی مرحوم آیت الله محمد کاظم خراسانی ره
حکایات اخلاقی , 745 بازدید 0

نويسنده‌ي كتاب «مرگي در نور» مي‌نويسد:

عمويم حاج محمود آقا برايم نقل كردند شيخ احمد دشتي كه مقرب آخوند بود تعريف مي‌كرد در زماني كه وضع مالي آخوند خوب نبود يك شب كه آخوند مجلس درس خصوصي داشت و در آن مجلس شاگردان مبرّز و مثل ميرزاي ناييني و مرحوم سيد ابوالحسن اصفهاني و آقا ضياء عراقي و شيخ عبدالله گلپايگاني و عده‌اي ديگر حضور داشتند وقتي مجلس درس تمام شد ما ديديم سيدي كه از خانواده‌ي «روفي عي» بود به اتفاق يك نفر ديگر آمدند خدمت ايشان و آن مرد زائر مقداري وجوهات در آورد و به آخوند داد و ايشان هم پول‌ها را گذاشتند زير تشك. ما كه ناظر جريان بوديم و سخت هم بي پول بوديم خوشحال شديم كه عنقريب استاد چيزي به همه‌ي ما خواهد داد اما به زودي اميد ما مبدل به يأس شد زيرا ديديم بعد از آنكه آقاي آخوند پول‌ها را زير تشك گذاشت آن مرد سيد بلند شد و رفت در گوش آخوند آهسته چيزي گفت. آقاي آخوند قلم و دواتي دم دستش بود به سيد اشاره كرد بنويس آن سيد هم چيز مختصري نوشت و به آخوند داد. وقتي آن را خواندند كاغذ را پاره كردند همه‌ي آن پول‌ها را در آوردند و به آن سيد دادند و آن سيد هم پول‌ها را برداشت و تشكركنان رفت.

شيخ احمد دشتي مي‌گفت ما كه ناظر اين صحنه بوديم و نمي‌دانستيم جريان چيست حس كنجكاوي‌مان نيز سخت برانگيخته شده بود همه مي‌خواستيم سر از اين ماجرا در بياوريم رفقا جرأت نمي‌كردند سوالي بكنند و چون من رويم به ايشان بازتر بود با اشاره‌ي رفقا از ايشان سوال كردم و عرض كردم: حضرت آقا ممكن است بفرماييد داستان از چه قرار است؟ فرمودند: كدام داستان؟ عرض كردم: اين كه اين دو نفر آمدند و يكي پولي داد و شما پس از خواندن نوشته‌ي آن سيد آن پول را به آن سيد داديد. معناي اين مطلب را ما نفهميديم. آخوند فرمودند: خيلي چيزها توي دنيا هست معنايش فهميده نشده و ما نمي‌فهميم. اين هم يكي از آنها. شيخ احمد مي‌گفت من موضوع را دنبال كردم  يكي دو نفر از حاضرين هم تأييد من مي‌كردند و اصرار كردند كه اگر ممكن است ايشان توضيحي بدهد. آخوند فرمودند: حالا كه اصرار داريد پس بدانيد كه آن مرد زائر آمد و چهارصد ليره پول برايم آورد من گرفتم آن سيد به من گفت دو پسر دارد و مي‌خواهد براي هر دو عروسي كند پول ندارد من به او گفتم بنويس ببينم چه مقدار پول احتياج داري؟ خواستم كسي متوجه نشود او نوشت صد ليره من ديدم اين مبلغ براي عروسي دو پسر كافي نيست هر چهارصد ليره را به او دادم. شيخ احمد گفت: وقتي آخوند اين مطلب را فرمودند ميان شاگردان قيل و قال افتاد و گفتند آقا شما كه خودت احتياج داري و وضع مالي ما را هم كه مي‌داني خراب است ما هيچ شما چرا به فكر خودت نيستي چطور چهارصد ليره را به يك سيد داديد و حال آنكه ما مي‌دانيم بچه‌هاي شما در مضيقه هستند. ما كه داشتيم اين اعتراض‌ها را مي‌كرديم ناگهان ديديم آخوند گريه كرد ما همه ساكن شديم و از ايشان معذرت خواستيم، آنگاه آخوند فرمودند : ناراحتي من از اين نيست كه مرتكب جسارتي نسبت به من شده‌ايد. افسردگي من از اين جهت است كه مي‌بينم زحماتي را كه در عرض سال‌ها براي شما كشيدم همه به هدر رفته زيرا مشاهده مي‌كنم كه شماها در ركن اول اسلام كه توحيد است مانده‌ايد و از ان غافليد و نمي‌دانيد كه رزق و روزي را خدا مي‌دهد نه بنده‌ي خدا. اگر منظورتان از اين حرف‌ها اين است كه من اين قبيل پول‌ها را براي خود بردارم و پس‌انداز كنم من احتياج به پس انداز ندارم وقتي كه از خراسان آمدم با چندتا كتاب آمدم و چيز ديگري نداشتم خداوند اين همه نعمت و عزت به من داده اگر منظورتان بچه‌هاي من است كه آنها هم وضعشان خوب است و خدا رزاق آنهاست شما هم همه بايد به خداوند اتكا داشته باشيد و اميد به او ببنديد نه به كس ديگر من متأثرم از اين كه مي‌بينم شماها خدا را فراموش كرده و به بنده‌ي او چشم دوخته‌ايد.

 

 تشرفبه محضر ولي عصر(عج)

نجفي: يك قضيه اي را درباره مرحوم شمشميري بلخي قبلا از شما شنيده ام ولي مضبوط نشده.امكان دارد دوباره تعريف بفرماييد تا ضبط شود؟
ميرزا عبدالرضا كفايي (نوه مرحوم آخوند):
بنده داستاني را مستقيما از آيت الله سيد ابوالقاسم بلخي از مشاهير علمي متاخر حوزه مشهد رضوي(ع) شنيده ام.مرحوم سيد ابوالقاسم شاگرد آيت الله مير سيد حيدر بلخي هستند.
آيت الله شهيد سيد حيدر بلخي مشهور به شمشميري از علماي بزرگ افغانستان است و خدمات بسيار فراواني براي شيعيان اين خطه خراسان انجام داده است.او مي گويد روزي تنها در محضر استادم اخوند خراساني بودم و از ايشان رمز و راز موفقيت علمي و سيطره تدريسي شان بر معاصرين و اسلاف را پرسيدم؟ اخوند پس از اصرار من فرمود: در ايام جواني گاهي در مسجد كوفه معتكف مي شدم و به رياضت پرداخته و به حال مراقبه و كشيك نفس بودم. شبي در مسجد سهله در يك اتاق مشرف به حيات كه براي رياضت خودم انتخاب كرده بودم مشغول مراقبه و ذكر بودم. يك اتاق ديگر در كنار اين اتاق قرار داشت كه به وسيله ي يك درب به اين اتاق متصل بود ولي اين درب هميشه از داخل اتاق ديگر بسته بود و من هيچگاه به داخل آن نرفته بودم . در يك زمان احساس كردم جمعي از راه پله بالا امده و وارد اتاق جنبي شدند. از سر و صداي زياد انجا به نظرم امد كه حاكي از چينش سفره غذا بود. بعد ناگهان صدايي برخاست كه جئني بالكاظم.[كاظم را پيش من بياوريد].در اين وقت در باز شد و شخصي مرا دعوت به ورود كرد. من وارد اتاق شدم.برخاسته و وارد اتاق شدم.
سفره اي در طول اتاق پهن شده بود.وارد اتاق شدم.در قسمت بالاي اتاق و در عرض سفره آقا ولي عصر ارواحنا فداه نشسته بودند و ظرف غذايي مقابل روي مباركشان بود و مقداري از غذاي داخل آن را ميل فرموده بودند.
نور فوق العاده زياد صورت زيباي امام عصر(عج) مانع از نگاه خيره به ايشان و ديدن وجنات مبارك ايشان مي شد. دو طرف سفره هم افرادي نشسته بودند.
به من امر شد كه در قسمت پايين سفره و در مقابل امام عصر- عجل الله فرجه- بنشينم.من سرم را پايين انداخته بودم.امام فرمودند: بشقاب غذاي مرا براي محمد كاظم ببريد تا تناول كند.امر به خوردن شد و من باقي غذاي ظرف امام غايب عليه السلام را خوردم. بعد از خوردن غذا امر به رفتن شد.من برخاسته و به صورت قهقهرا از اتاق بيرون آمدم. درب از طرف داخل بسته شد. دقايقي بعد گروه از طرف پله ها به سمت صحن رفتند.از پنجره ايوان مشرف به صحن حيات مسجد كوفه نگاه كردم. چند اسب را ديدم كه ايستاده اند. آقا و افراد همراهشان سوار بر اسب ها شدند و به محض سوار شدن  و حركت، اسبها به جاي حركت يك دفعه ناپديد شدند كأنّه در آسمان پرواز كردند.آخوند خراساني فرموده بود ترقي واقعي من و موفقيت تحصيلي،تدريسي و تاليفي از همان زمان تشرف و پس از خوردن آن غذا بود...

عبادت عاشقانه


مؤلف كتاب «حيوه الاسلام» درباره مرحوم آخوند خراساني ) ره) مي نويسد: نوافل شبانه روزي از آن جناب فوت نمي شد، لكن نه صرف اداي تكليف باشد بلكه روح جذبه‎ي حق از عباداتش هويدا بود. يكي از همسايگان آن جناب مي گفت؛ بام خانه‎ي ما متصل به بام خانه‏ي ايشان بود و ايشان در سجده شان، يك سوز و گداز و ناله‏ي دلخراشي داشتند كه هر قسيّ القلب مي شنيد، محال بود كه منقلب نشود، گويا محب واصلي است كه داد از زمان فراق دارد و يا عبد جنايتكاري است كه اين همه خوف و اضطراب دارد.
سيماي فرزانگان/ص169

 


آخوند خراسانی) ره(
در احوالات ايشان نوشته اند: «اين وجود مبارك كه در واقع رهبر دين و دنيايميليونها مسلمان بود،بسيار متواضع بودند مخصوصاً در برابر اهل علم، با كوچك ترينطلبه در سلام پيشي مي گرفت و در مجالس براي ورود آنها به پا مي ايستاد.و اهل علم رابسيار تجليل مي كرد»

 

آخوند خراساني و تكريم اهل علم


در احوال آخوند خراساني ـ رحمه الله عليه ـ نوشته اند:
«آن همه ناملايمات كه در اين اواخر نسبت به ايشان از علماي سوء اشتهار يافت، همه را تحمّل مي نمود؛ بلكه تعارفات مرسوم و خوش لساني را نسبت به آن منابع سوء از كثرت حيا مي افزود و اهميت مي داد. و اگر به مشكلي گرفتار مي شدند با كوشش تمام، داد رسي مي نمود. و اگر ذكر آن ها در مجلس آن جناب مي رفت، اسامي آن ها را با تعظيم ياد مي نمود و كسي جرأت نداشت در محضرش، اسم آن ها را به بدي ذكر كند.»[1]
«در وقايع مشروطيت كه دو دستگي بين روحانيون ايجاد شده بود، بسيار اتفاق مي افتاد كه تني چند از دسته مخالف، مجبور مي شدند براي رفع گرفتاري هايشان، سراغ آخوند بيايند از ايشان تقاضاهائي مي كردند و او با كمال سعه صدر، درخواست شان را انجام مي داد.
يك بار، يكي از بزرگترين بدگويان ايشان ـ كه دائماً و در همه جا پشت سر ايشان بد و ناسزا مي گفت ـ خدمتشان رسيد، اين مرد كه از سخنرانان معروف كربلا بود، مي خواست خانه خود را بفروشد و قروض خود را بپردازد، خريدار به وي گفته بود: اگر آقاي آخوند، سند فروش خانه را امضا كرد، من حاضرم آن را بخرم و گرنه، نخواهم خريد.
مرد واعظ به هيچ وجه حاضر نبود نزد آخوند برود، چه بارها به طور آشكار، به علّت مشروطه خواهي آخوند به او ناسزا گفته بود، از طرفي مي ترسيد كه در منزل آخوند، متعرّض او بشوند و با رفتن به خانه او، جان خود را در مخاطره بيفكند. اما او قرض داشت و از اين رو به ناچار، از كربلا به نجف آمد و خدمت آقاي آخوند رسيد.
آخوند، به او احترام فراوان گذاشت وي را بالاي دست خود نشانيد از ملاقات او اظهار خوشوقتي كرد. آن مرد علت مزاحمت را بيان داشت و گفت:
خواهش مي كنم كه ذيل اين سند را امضا بفرمائيد تا بتوانم منزل خود را به فروش برسانم.
آقاي آخوند سند را از دست او گرفت و آن را مطالعه كرد و سپس سند را زير تشك خود پنهان ساخت. در دل مرد واعظ شوري به پا شده بود. او مي گفت: با خود گفتم: ديدي اين مرد آخر باطن خود را نشان داد و نه تنها سند را امضا نكرد بلكه آن را هم از ما گرفت تا ما را به زحمت بيندازد.
در همين حال، آخوند از جاي برخاست و از داخل گنجه چند كيسه ليره در آورد و به مرد واعظ داد و به او گفت: شما از اهل علم هستيد و من هرگز راضي نيستم كساني كه اهل علمند گرفتار و پريشان باشند، اين پول ها را بگيريد و با آن بدهكاري خود را بپردازيد، خانه تان را هم نفروشيد و زن و بچه خود را آواره نسازيد، و اگر خداي نكرده باز گرفتار شديد، نزد من تشريف بياوريد. چنان چه داشته باشم، ممنون خواهم بود.
ناقل جريان مي گويد: از مشاهده اين همه گذشت و بزرگواري، اين مرد چنان شرمنده و خجل گرديد كه از ان پس جزء ارادتمندان آخوند در آمد.»[2]
با تو گويم كه چيست غايت حلم هر كه زهرت دهد شكر بخشش
كم مباش از درخت سايه فكن هر كه سنگت زند ثمر بخشش[3]
«آيت الله سيد هبه الدين شهرستاني ـ رحمه الله عليه ـ نقل فرمودند:
روزي در بيروني منزل آخوند در نجف، در خدمت ايشان نشسته بوديم و اين در ايامي بود كه نهضت مشروطيت در ايران شروع شده بود و مابين علما افتراق افتاده بود.
آن روز، سيدي به منزل آخوند آمد و به ايشان عرض كرد: من مقلد آيت الله سيد كاظم يزدي هستم و مي خواهم با فلان شخص فلان معامله را بكنم و مهر و امضا و اجازه سيد كاظم يزدي را براي خريدار برده ام؛ ولي چون خريدار مقلّد شماست، قبول نكرد و به من مي گويد: برو و اجازه آخوند را بياور. استاد ما آخوند حرف او را قطع كرده و فرمود:
برو از قول من به او بگو آخوند گفت: اگر تو واقعاً مقلد من هستي، بايد مهر و امضاي آقاي سيد كاظم يزدي را روي سرت بگذاري و فوري اطاعت بكني».[4]
آن كه زهرت دهد بدو ده قند و آن كه از تو برد بدو پيوند
و آنكه بد گفت نيكوئي گويش ور نجويد تو را، تو مي جويش                    (سنائي)
 

 

گذشتآخوند خراساني(ره)از بدگو


آخوند خراساني رحمه الله از عالمان دوره مشروطيت بود.در آن زمان كه دو دستگي بين روحانيان ايجاد شده بود، بسيار اتفاق مي افتاد كه تني چند از دسته مخالف، مجبور مي شدند براي رفع گرفتاري هايشان سراغ آخوند بيايند. از ايشان تقاضاهايي مي كردند و او با كمال سعه صدر درخواست شان را انجام مي داد.
يك بار يكي از بزرگ ترين بدگويان ايشان كه هميشه در همه جا پشت سر ايشان سخنان بد و ناسزا مي گفت، خدمت وي رسيد. اين مرد كه از سخنرانان معروف كربلا بود، مي خواست خانه خود را بفروشد و قرض هاي خود را بپردازد. خريدار به وي گفته بود: اگر آقاي آخوند سند فروش خانه را امضا كرد، من حاضرم آن را بخرم، وگرنه نخواهم خريد.
مرد واعظ به هيچ وجه حاضر نبود نزد آخوند برود؛ چه بارها آشكارا به علت مشروطه خواهي آخوند به او ناسزا گفته بود. از طرفي، مي ترسيد كه در منزل آخوند متعرض او بشوند و با رفتن به خانه او جان خود را در مخاطره بيفكند. با اين حال، او قرض داشت. از اين رو، به ناچار از كربلا به نجف آمد و خدمت آقاي آخوند رسيد. آخوند به او احترام فراوان گذشت، وي را بالاي دست خود نشانيد و از ملاقات او اظهار خوش وقتي كرد.
آن مرد علت مراجعه خود را بيان كرد و گفت: خواهش مي كنم كه ذيل اين سند را امضا بفرماييد تا بتوانم منزل خود را به فروش برسانم. آقاي آخوند سند را از دست او گرفت و آن را مطالعه كرد و سپس زير تشك خود پنهان ساخت. در دل مرد واعظ شوري به پا شد. او مي گفت: با خود گفتم، «ديدي اين مرد آخر باطن خود را نشان داد و نه تنها سند را امضا نكرد، بلكه آن را هم از ما گرفت تا ما را به زحمت بيندازد.» در همين حال، آخوند از جاي برخاست و از داخل گنجه چند كيسه ليره درآورد و به مرد واعظ داد و به او گفت: شما از اهل علم هستيد و من هرگز راضي نيستم كساني كه اهل علمند، گرفتار و پريشان باشند. اين پول ها را بگيريد و با آن بدهكاري خود را بپردازيد. خانه تان را هم نفروشيد و زن و بچه خود را آواره نسازيد و اگر خداي نكرده باز گرفتار شديد، نزد من تشريف بياوريد، چنانچه داشته باشم، ممنون شما خواهم شد.
راوي حكايت مي گويد: آن شخص از مشاهده گذشت و بزرگواري اين مرد چنان شرمنده و خجل گرديد كه از آن پس، جزو ارادتمندان آخوند خراساني شد.

 

آخوند خراساني و عباي اهدايي

 

نكته: تاجر پولداري از بغداد به نجف آمد. آن تاجر كه عبايي براي مرحوم آخوند خراساني آورده بود خدمت ايشان، عرض كرد: آقا! اين عبا، صدقه، انفاق و از سهم امام نيست، اين عبا از پول خالص زحمت كشيد خودم است، عبا را به شما هديه مي كنم، چون چند روز قبل به درس شما آمدم، ديدم عباي شما كهنه و وصله دار است. شما مرجع تقليد چند ميليون شيعه و مومن هستيد، درست نيست كه روي دوش مرجع بزرگ شيعه، عباي كهنه و وصله دار باشد. مرحوم آخوند با تشكر از تاجر، عبا را قبول كرد. وقتي تاجر از نجف رفت، مرحوم آخوند عبا را به يك طلبه داد و گفت: آن را در بازار، به فلان عبافروش نجف بفروش، چون انسان صادق و بي دوز و كلكي است. قيمت واقعي آن را به تو مي گويد. پس از فروش عبا، پول آن را با چهارده عبا عوض و عباها را به طلبه ها هديه كرد و فرمود: ما با همين عباي وصله دار و پاره زندگي مي كنيم، چون ملك الموت كه بيايد، به عبا نگاه نمي كند، او جان و پرونده ام را مي خواهد!


تواضع آخوند خراساني

 

آيةاللّه شهيد مطهري ره نقل كرده است:
مرحوم آقا سيد محمدباقر قزويني كه يكي از علماي قم بوده است، مي گفت: ما در درس مرحوم آخوند خراساني بوديم كه در حوزه درسش 1200 نفرشركت مي كردند كه شايد 500 نفرشان مجتهد بودند و مرحوم آخوند صداي رسايي داشت كه بدون بلندگو فضاي مسجد را پر مي كرد، يك شاگرد اگر مي خواست اعتراض (و اشكال) كند بلند مي شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند. يك وقت مرحوم آيةاللّه بروجردي بلند شد و به حرف استاد اعتراض كرد، مرحوم آخوند گفت: يك بار ديگر بگو، بار ديگر گفت، آخوند فهميد كه درست مي گويد و ايرادش وارد است، گفت: الحمدللّه نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم. 
 

تقواي آخوند خراساني

 

مرحوم آخوند از ميان خوراكي ها بسيار به دوغ و نان و سبزي و پياز علاقه داشت و از غذاهاي چرب و رنگارنگ بدش مي آمد.

به تميزي سر و وضع و پاكي لباس خود اهميت مي داد. از پارچه هاي ساده و ارزان قيمت، لباس هاي خوش دوختي برايش تهيه مي كردند و چون در نهايت نظافت لباس مي پوشيد، مردم خيال مي كردند كه لباس هاي فاخر بر تن دارد.

هر وقت پارچه هاي ابريشمي و گران قيمت به نجف مي آوردند و فرزندانش هوس پوشيدن آنها را مي كردند و از او پول خريد آنها را مي خواستند مي فرمود: «من پول چه كسي را به شمار بدهم كه برويد لباس ابريشمي بپوشيد؟» يك روز در هواي گرم تابستان يكي از عروسان او كه از حرم بازمي گشت دست بند طلا را به او نشان داد و با خوشحالي به او گفت آقا اين النگو را در حرم پيدا كرده ام، ايشان برآشفت و فرمود: با چه جرأتي به مالي كه متعلق به غير توست دست زدي و آن را برداشتي؟

در زماني كه سه فرزند و سه عروسش در خانه اي بسيار كوچك، هر كدام در يك اطاق زندگي مي كردند، روزي فرزند ارشدش مهدي نزد پدر آمد و از تنگي جا شكايت كرد، آخوند به سخنانش گوش داد، سپس فرمود: «بابا اگر قرار باشد منزل هاي اين شهر را ميان مستحقان تقسيم كنند به ما بيش از اين نمي رسد.»

 جلوه اي از زهد مرحوم اخوند خراساني

 

 آخوند از ابتداي جواني تا آخر عمرش ، هر روز پيش از طلوع آفتاب ، به زيارت آفتاب نجف ، حرم حضرت علي عليه السلام مشرف مي شد. آنگاه به مسجد هندي مي رفت و درس مي گفت . شبها پس از اقامه نماز جماعت در صحن حرم ، براي برخي از شاگردان ممتازش در منزل خود درس خصوصي داشت . نمازهاي مستحبي اش حتي در سنين پيري ترك نشد. در ماه رمضان نيز براي طلبه ها سخنراني مي كرد .

 

در اواخر عمر، زيارت را - شايد به خاطر پيري - طول نمي داد. يكي از مريدانش به وي گفت : شما كمي بيشتر در حرم بمانيد تا همه زايران متوجه آداب زيارت شما بشوند. آخوند دست به ريش خود گرفت و گفت : در اين آخر عمر، با اين ريش سفيد به خدا شرك بورزم و خودنمايي كنم ؟ !

يكي از همسايگان آخوند مي گفت : ناله سوزناك و صداي گريه آخوند در نيمه هاي شب ، قلب هر سنگدلي را مي لرزاند .

 

آخوند به تميزي سر و وضع و لباس اهميت فراواني مي داد. همراه سه فرزند كه همگي آنها متاهل بودند، در يك خانه زندگي مي كرد. اين چهار خانواده ، چهار اتاق داشتند. روزي يكي از پسرانش از تنگي جا به پدر شكايت كرد. پدر گفت : اگر قرار باشد كه خانه هاي اين شهر را بين نيازمندان بخش كنند، به ما بيش از اين نمي رسد .

 

آخوند ملا كاظم خراساني اصالتا مشهدي است و متجاوز از پنجاه سال در جوار اماكن مقدس اقامت گزيده است

 

آخوند ملاكاظم خراساني زعيم عالم تشيع و در نتيجه بزرگترين شخصيت مذهبي سرتاسر خاور ميانه محسوب مي شد.

در شرح احوال آخوند خراساني سخن زياد گفته شده  در اينجا به آنچه خود او در حسب حالش گفته، مي پردازيم. آخوند در اينجا از فقر و عسرت، و زهد و بي اعتنايي به زخارف دنيا در دوره طلبگي خود سخن مي گويد:

 

...چون مجلس درس به پايان رسيد، شيخ (مرتضي انصاري) به من نگاه كرده گفت: آخوند! مي بينم خيلي مؤدب مي نشيني؟

 

من سر به زير افكندم و عبادي خود را بر روي سينه ام بيشتر كشيدم و حالتي داشتم قرين انفعال. شيخ دريافت كه پيراهن به تنم نيست و قباي خود را پيش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود كه پيراهن ندارم! زيرا (از كفش و لباس) تنها چيزي كه نداشتم و مي توانستم بگويم مالك آن هستم يك قباي پاره بود با يك عباي كهنه و يك جفت كفش كه آن هم ته نداشت و با زحمت پاي خود را بالاتر مي گرفتم و به رويه كفش مي چسباندم كه پايم بر زمين كشيده نشود كه نجس يا كثيف نشود تا آنجا كه يك روز مجبور شدم سه بار پاي خود را بشويم و يكي از طلاب به گوشواره مدرسه نشسته بود مرا ديد و به حالم رقت كرد و كفشي مندرس به من داد. در اين وقت چنان بود كه گفتي دنيا را به من داده اند! آن روز هم شيخ پس از مجلس درس از برهنگي من آگاه گرديده فهميد كه پيراهن به تنم نيست و به اين جهت قباي خود را به روي سينه ام كشيده ام و مي نمايد كه مؤدب نشسته ام، امر كرد پيراهني به من دادند.

 

چهل سال نه گوشت خوردم و نه آرزوي خوردن گوشت داشتم و تنها خوراك من فكر بود و با اين زندگي راضي و قانع بودم و هيچگاه نشد كه سخني ياد كنم كه گمان كنند از زندگاني خود ناراضي هستم. پولي براي خريد يك شمع به من دادند ولي من در تاريكي مي گذرانيدم و آن پول را به فقيرتر از خودم مي دادم.

شبها كتاب خود را برداشته به مبرز مدرسه مي رفتم تا در برابر چراغ مبرز مطالعه كنم. طلاب هيچ اعتنايي به من نمي كردند مگر معدودي كه مانند خود من يا فقيرتر از من بودند. خواب من بيش از شش ساعت نبود و چون با شكم خالي خواب آدم عميق نمي شود بيشتر شبها را بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و مساهرت داشتم. در اين احوال به خاطرم مي گذشت كه اميرالمؤمنين (ع) نيز بيشتر شبها را به اين نشان مي گذرانيد. من با همه تنگدستي و بيچارگي احساس مي كردم كه فكر من به عالمي بلندتر پرواز مي كند و قوه اي است كه روح مرا به سوي خود جذب مي كند و شايد اين، در سايه روح خاص و طينت و مليتم بود. سي سال تمام، داغي و گرمي نان تنها نانخورش من بود.

(منبع :مجله پيام حوزه، شماره 7)

 نادارياوليه/ دارايي نهايي

 

آخوند خراساني ره مي فرمود: «چهل سال [برخي سه سال گفته اند] است نه گوشت خورده ام و نه آرزوي خوردن گوشت داشتم. تنها خوراك من، فكر بود و به اين زندگي راضي و قانع بودم. هيچ گاه نشد سخني ياد كنم كه گمان كنند از زندگي خود ناراضي هستم.پولي براي خريد يك شمع به من دادند، ولي من در تاريكي مي گذرانيدم و آن پول را به فقيرتر از خودم مي دادم.

طلاب هيچ اعتنايي به من نمي كردند، مگر معدودي كه مانند خودم يا فقيرتر از من بودند.خواب من، بيش تر از شش ساعت نبود و چون با شكم خالي، خواب آدم عميق نمي شود، بيش تر شب ها بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و شب زنده داري داشتم. در اين احوال، به خاطرم مي گذشت كه اميرمؤمنان علي عليه السلام نيز شب ها را بدين سان مي گذرانيدند.سي سال تمام، تنها خورش من، داغي و گرمي نان بود.

روزي، هنگامي كه مجلس درس به پايان رسيد، شيخ انصاري به من نگاه كرد و گفت: "آخوند، مي بينم خيلي مؤدب مي نشيني".من سر به زير افكندم، عباي خود را بيش تر روي سينه ام كشيدم و حالتي داشتم قرين انفصال.

بيش تر شب ها بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و شب زنده داري داشتم. در اين احوال، به خاطرم مي گذشت كه اميرمؤمنان علي عليه السلام نيز شب ها را بدين سان مي گذرانيدند.شيخ دريافت پيراهن تنم نيست و قباي خود را پيش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود كه پيراهن ندارم، زيرا تنها چيزي كه داشتم و مي توانستم بگويم مالك آن هستم، يك قباي پاره بود، با يك عباي كهنه و يك جفت كفش. آن هم ته نداشت و با زحمت پاي خود را بالاتر مي گرفتم و به رويه كفش مي چسباندم تا پايم بر زمين كشيده و نجس و كثيف نشود تا آن جا كه روزي، مجبور شدم سه بار پاي خود را بشويم. يكي از طلاب، كه گوشه مدرسه نشسته بود، مراديد، دلش به حالم سوخت و كفش مندرسي به من داد. در اين وقت، گويي دنيا را به من داده اند.

آن روز هم شيخ پس از مجلس درس، از برهنگي من آگاه گرديد و فهميد كه پيراهن به تنم نيست. از اين رو، قباي خو را روي سينه ام كشيده ام و مي نمايد كه مؤدب نشسته ام. امر كرد پيراهني به من دادند...».(برخي اين داستان را در درس سيد علي شوشتري براي آخوند گفته اند. البته تعدد واقعه هم عقلا محال نيست)

هنگامي كه پس از پنجاه سال، قبر آخوند خراساني را شكافتند تا دخترش را كنارش به خاك بسپارند، ديوار قبر آخوند فروريخت؛ مردم با تعجب ديدند كه جسد آخوند پس از آن همه مدت به هيچ وجه متلاشي نشده و حتي صورت و محاسن او اصلاً تغيير نكرده بود.

يكي از شاهدان مي گفت: «عجيب آن كه وقتي دست آخوند را گرفتم و روي دست دخترش گذاشتم، دست شيخ مانند كسي كه به خواب رفته باشد، حركت كرد و همه حاضران سخت متعجب شده بودند، زيرا وضع كفن و صورت، به گونه اي بود كه گويا آخوند را لحظاتي پيش به خاك سپرده اند.

 

مردمي بودن آخوند خراساني


در احوال اين عالم بزرگ و مجاهد سترگ، نوشته اند:
«اين وجود مبارك كه در واقع رهبر دين و دنياي ميليون ها مسلمان بود، بسيار تواضع داشت مخصوصاً با اهل علم؛ با كوچك ترين طلبه در سلام پيشي مي گرفت و در مجالس براي ورود آن ها به پا مي ايستاد. اهل علم را بسيار تجليل مي كرد....»[1]
«در شبي از شب ها كه همه به خواب فرو رفتنه بودند، طلبه اي حلقه در منزل آخوند را چندين بار مي كوبد همسر اين طلبه مي خواست، وضع حمل كند و چون اين طلبه در نجف تهيدست و تنها بوده و منزل قابله را نمي دانسته از اين رو به منزل آخوند آمده بود تا كمك بگيرد.
ديري نپاييد كه كسي دم در آمد و بدون اين كه نام كوبنده را بپرسد آن را باز نمود. وقتي در باز شد طلبه جوان، آقاي آخوند را ديد كه شالي سفيد بر سر بسته و قلمي بالاي گوش راست خود گذارده است. او از فرط تعجّب و شرمندگي سلام كردن را فراموش كرد.

سلام عليكم، چه فرمايشي داشتيد، چه كمكي مي توانم بكنم؟
طلبه جوان پس از اظهار انفعال از ايجاد اين مزاحمت جريان را شرح داد و با كمال فروتني خواهش كرد كه مستخدم منزل آخوند او را به خانه قابله راهنمايي نمايد.
آخوند گفت: نه، مستخدم نمي تواند بيايد او الآن خواب است خودم مي آيم.
طلبه جوان اصرار كرد كه مستخدم را بيدار نمائيد تا به اتفاق او به منزل قابله بروم. آقاي آخوند به او فرمود: وقت كار مستخدم به پايان رسيده، او تا ساعت معيني از شب بايد كار كند، الآن وقت استراحتش مي باشد، يك دقيقه صبر كنيد من خودم مي آيم.
اندكي بعد آخوند، در حالي كه عبائي به دوش انداخته، و فانوسي به دست گرفته بود، از منزل بيرون آمد و همراه طلبه راهي دراز را طي كرد، و از چندين كوچه و پس كوچه گذشت تا به منزل رسيد.
قابله را دم در خواست مشكل را براي او بازگو كرد، و سپس به عنوان راهنما، در حالي كه فانوس را در دست داشت جلو افتاد و طلبه و قابله را به منزل بيمار رسانيد و آن گاه خود به منزل بازگشت و اندكي بعد مقداري پول و شكر و قند و پارچه اي براي طلبه فرستاد. محصّل جوان مي گفت بعد از آن شب من هر وقت چشمم به آقاي آخوند مي افتاد از شدّت خجالت سرم را پايين مي انداختم، امّا اين مرد بزرگ بيش از پيش به من محبّت مي كرد، و مثل اين بود كه اصلاً كاري برايم انجام نداده است.»[2]
«... و اگر گاهي آب نجف قطع مي شد كه نوع مردم آب شور مي خوردند، و بر آنان ضيق مي شد، ضيق آب خوردن بر آن جناب هم بود و خود را ، كَاَحدٍ من الفقراء قرار مي داد ؛ با آن كه ممكنش بود كه تمام سال را آب كوفه بياشامد، روزي پانزده يا بيست بار آب كوفه به جهت طلاب مي فرستاد و به مردم همواره پول مي داد، مع ذلك خود آن جناب از آب شور استفاده مي كرد....
و در وقتي كه آب نجف قطع شد، و قنات موجود هم اصلاح پذير نبود، مردم خصوصاً فقرا و عجزه، العطش گويان، هجوم آوردند به خانه حجت الاسلام و ملجأ الانام؛ در دو شبانه روز قريب سي ليره آب به مردم داد، و به هر كه آب نمي رسيد، عوض يك كوزه آب، پول يك بار آب به او مي داد، كه در ميان آن ازدحام نرود و غالب زن ها و پيرمرد ها را و مريض ها را پول آب مي داد، يك قران و دو قران و سه قران، علي الاختلاف، كه از سقّا آب كوفه بخرند.
روز سوم هم دويست بار آب از سقاها خريد و در منزل تقسيم مي نمود بين فقرا و پيرزن ها و خود اين مجسمه فتوت، به نفس نفيس آستين بالا زده، آب و يا پول مي داد به طور مهرباني. و بسيار صدمه بدني هم در اين ازدحامات مي خورد، چه معلوم است كه آب در غايت مطلوبيت و معارض در غايت كثرت؛ با اين همه صدمات با گشاده روئي آب به مردم مي داد.
اگر انسان از كسي اين احوال را ببيند، بايد به حسب قاعده خيلي او را دوست داشته باشد، لكن غالب اين جماعت، خصوص پيرزن ها، كه خود اهتمام در حق آنان مي نمود، از بد گويان حضرت آيت الله بودند به تعليم بعضي از متنّفذين؛ بلكه به تعليمات خاصّه، چند دوره تسبيح سبب و لعن حضرت آيت الله را موجب فوز و صلاح مي دانستند، و نقل مجلس شان سبّ مؤسس مشروطه بود و تأسيس و تشكيل مجالس مي نمودند يكي شبيه آيت الله و يكي شبيه مرحوم حاجي و يكي شبيه محمد علي ميرزا مي شد و اسباب تياتر و مضحكه مي ساختند. و اين صدمات و زحمات آب و نان دادن، و توسطات و اعانات و دادرسي نمودن به جهت هم چو مردمي بود، همه را دانسته تحمّل مي نمودند و از دادرسي آنان هم دست نمي كشيدند.»
عرب بياباني آمد و ديد آخوند نماز مي خواند، زماني خيره شد، بهت زده نگاه كرد و از روي تعجب گفت:
شلون؟ يصلّي هذا الشيخ؟
گفته شد: چگونه نماز نخواند و حال آن كه در اين عصر او نمازرا به پا داشته، عبد از مقداري نگاه كردن به آن غريق بحر اخلاص، گريه كنان گفت: والله عده كثيري آمدند به ما گفتند: هذا الشيخ لا يصوم و لا يصلّي.
گفته شد: ليس هذا اوّل قاروره كسرت في الإسلام. إنّ رئيس المسلمين و يعسوب الدين، اميرالمؤمنين قالوا فيه مثل ذلك... .[3]
وقتي، اهميت اين داستان هاي آخوند براي ما روشن مي شود كه بدانيم او، مولف بهترين و جامع ترين كتاب اصول، «كفايه الاصول» در طول تاريخ اسلام است و شخصيتي است كه به گفته شيخ آقا بزرگ تهراني حدود 1200 نفر شاگردكه بسياري از آنان مجتهد بودند، پاي درسش مي نشستند.[4] و در طول تاريخ اسلام، مدرّسي مانند او ظهور نكرده است.


[1] . مرگي در نور، ص 401.
[2] . مرگي در نور، ص 379 ـ 380، اين قسمت را مخصوصاً ائمه محترم جمعه، توجه كنند و از خدمت كردن به مردم دريغ نورزند.
[3] . مرگي در نور، ص 397 ـ 398.
[4] . همان، ص 121.
رضا مختاري - سيماي فرزانگان، ص 288

برچسب ها

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

نظرات ارسال شده

ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید:

درباره ما

کلینیک روح درمانی
کلینیک روح درمانی درس اخلاق،تفسیر قرآن و معارف اسلامی ****همانطور جسم بیمار می شود و باید به طبیب مراجعه تا درمان شد روح نیز بیمار می شود و باید به طبیب روح مراجعه نمود تا درمان شد حال برای یک روح سیاه و بیمار دارو و درمان آن نزد علمای اخلاق و بزرگان دین است تا با احادیث و روایات روح بیمار را درمان و او را به سیر و سلوکی الی الله هدایت نمایند در یکی از جلسات استاد فقید آیت الله مجتهدی تهرانی این موضوع مطرح شد و همین امر باعث شد حقیر در سال 85 اقدام به تهیه و چاپ کتابچه چهل حدیث و اینک راه اندازی این وبلاگ نمایم. لذا از شما کاربران عزیز درخواست دارم نظرات و پیشنهادات خود را درج نمایید. امیرمحسن سلطان احمدی http://soltanahmadi.ir